و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..



گاهی فکر میکنم اینجا که من ایستاده ام، بدترین جای کره زمین است.

اول بهار 95، این را نوشته بودم. الان، وضع من متفاوت و جای ایستادم هم متفاوت است اما احساس من، دقیقا همان حس.

میل به نابودی روزبه روز بیشتر در من جان میگیرد.میل به محو شدن و نیستی را به آغوش کشیدن. دقیقا مثل میل به خاطره ساختن، لبخند زدن، بیشتر غذا خوردن و رفاقت کردن.

زندگی م رو به پایان خود دارد و حس جداشدگی و همبستگی توامان، حالم را به هم میزند.

یک هفته است برای فرستادن مدارک لازم برای دریافت بورس تحصیلی، تعلل میکنم. بخاطر میل به تمام شدن

ولی تمام نمیشوم.

یک هفته دیگر،

دو هفته دیگر،

سه هفته.

و انگار این روزها برمن نگذشته و بجایش، علی در من دویده و به قلبم رسیده در آغوشم خوابیده و با احساس تنهاییش، همبسته تر شده.

احساس تنهایی مان.

تهایی امیدوارانه به پایان همه چیز.

با هم بیدار شده ایم و با هم راه رفته ایم.

احتمالا درخیابان های مقابل کاخی در گنت.

یا آخر هفته ای در ونیز.

یا سوییس.

سا اتریش.

یا آلمان او.

یا بلژیک من.


حس میکنم، هر اقدامی برای ما به مزله پایان است.

هر دویدن و رسیدن و قلب دیگری را فشردنی.


هیچ فرقی بین آدما به اندازه تفاوت بین میزان ساده گرفتن، ساده فکر کرن در عین رسیدن به مسائل دشوار و پشت سرگذاشتن اونها و سخت کردن و سخت تر کردن و پیش رفتن تا لاینحل کردن مسایل ریز، بزرگ نیست.

و هیچ چیزی بین کنش های آدمی، شاید به این اندازه نفهمیدنی و حس نکردنی نباشه.

مثل زندگی برای حل مسائلی که وجود ندارند و هیچوقت وجود نداشته اند.


قاب گوشی م رو با علی عوض کرده ام و هر لحظه که بوی اون رو حس میکنم، چیزی شبیه گیر افتادن در گذشته ها منو حبس میکنه.

حس ناتوانی در .

حس میل شدید به بوسه.

حس کش آمدن لحظات .

حس آلوده گی به لُوسِ هوس انگیز شدن.

و این حس، انقدر قویه که من تمام افراد گذشته رو ، دوست داشتنی و دوست نداشتنی، از یاد برده م.

مثل زنی تنها که در شهری غریب، رها شده.

هیچوقت از هیچ چیز بدش نمیاد.

ولی همواره هم چیزی رو نمیخواد.

چه کسی حقیقت امر رو میدونه؟

اینکه ما،

تا کجا،

چه خواهیم شد؟

چه خواهیم بود؟

و چه خواهیم ماند؟


قلب من به اندازه محبت به تمام انسان های کره زمین جا دارد.

وقتی دختری غریبه و ٣٨ساله چشم هاش را میبندد و یکهو باز میکند و وقی آدم را نگاه میکند، حرف های مشاورش یادم می آید. من که نبودم بشنوم اما شنیده م.

به قدر تمام مولکول های هوا برای ارتعاش بعد از ارتعاش حنجره مشاور، انقباض رگ های چشم دختر، فریادهای مغزش و شروع به حق دادن به خود.

میگوید" من؟ من دوس پسر نداشته م که. فقط یکی . اونم یازده سال باهاش بودم.من نمیتونم ازدواج کنم. میبینی که من وحشی م. من تحمل ندارم.ندارم"

و قلبش باز فشرده تر شده و بلند تر فریاد کشیده.

پسر روبه روی مان، مرد روبه رویمان حالا، کت و شلوار تنش کرده.

انگار همین دیشب رابطه ارامش بخشی را تحربه کرده. آرامشی کافی برای اینکه او احساس کند باید مدام یاد خاطرات سوییس ش بیافتد.

مدام تکرار کند که بج روی کت ش نشان چیست.

دماغش را بکشد و حس کند پالس های مثبتی بمن داده. وقتی گفته من توان شناخت افراد را به خوبی دارم و مدام اسم مرا تکرار کرده که فقظ اسم مرا یاد گرفته.

من همیشه همه چیز را بهمه یاد میدهم. بعد منتظر اشک هاشان مینشینم.

من عاشق اشک ادم ها میشوم.

اشک ها برای من مقدس ند، وقتی گفته ای"بگو.سال بعدو بگو الان."

نگات کرده م.

انگار چشم هات به دور ترین نقطه توی چشم هام خیره مانده.

سه تا خط کشیده ای، ستون ساخته ای. تیتر زده ای.

نگات کرده م.

انگار باید سکوت کنم.

لال شده م که "چه ت شده؟"

خودکار را انداخته ای درش را بسته ای.

-هیچی.

داده م دست ت که "بنویس."

مثل آرام ترین موجود جهان نوشته ای.

با کمترین سرعت ممکن.

وقتی همه چیز متوقف شده و چشم هام دیگر توان نگاه کردن ندارد.

تکرار میکنی.

-سال بعد.

نگاه کرده م.

قدر صدسال در همین یک ساعت زنده بوده ای و نمیفهمی.

مثل شبی؛

که ستاره هایش را در آغوش میگیرد.

باید تورا به آغوش بکشم.

نمیتواانم تورا به آغوش بکشم.

نمیدانم چه باید کرد.

نمیدانم به جز نگاه با تو چه باید کرد.

وقتی تمام جهان در قلب من جا شده و تو یکی بزرگ شده ای.

داد زده ای.

نگاه کرده م.

مات شده م.

کجا باید دنبال ت میکردم که به اینجا میرسیدم؟

اینجا که به کلمه ها اینطوری نگاه کنی؟ مثل هویج و خیار و پیاز؟

.

.

+باید به اندازه تمام اشک های دنیا زار بزنیم.

من همیشه منتظر اشک هام.

مثل اشک های قلبت وقتی میگویی"عاشقت شدم"

و بغض میکنی.

مثل اینکه همیشه همه چیز باید خوب و عادی جلو برود.

مثل اینکه عشقی هم هست که من بفهمم.



بابای بچه ی تازه مرده، در حملات اهواز، سپاهی است.

پسر بچه ی تازه پا روی زمین دوانده، در آغوش پدرش به رژه با نظم و ترتیب نگاه میکرده و حتی نمیدانسته تفنگ یعنی چه.

همانطور که نمیدانسته جنگ چیست؛

مرگ چیست؛

ایدئولوژی چیست.

انگار بیست سال قبل باشد،

تو بغل بابات رفته باشی اهواز،

بابات سپاهی ست و نمیدانی فشنگ چیست.

ربط فشنگ به تفنگ چیست.

جنگ چی بوده که تمام شده.

جنگ چی میتواند باشد که نباید شروع شود.

اما بیست سال بعد است.

برای روزمره بودن، درصدی ضروری از زندگی شهری، بین طبقات مختلف ساختمانی مدرن و علمی یا پژوهشی ، بالا پایین می روی.

جنگ نیست.

پسر بچه تازه مرده.

عکس ش را که میبینی، لابد دلت گرفته یا گفته ای طبیعی ست.

نوشته ای غم انگیز ترین اتفاق همین است.

مرگ را شاید زیبا دیده ای.

شاید زشت.

از پسربچه ای که بیست سال قبل بودی، زیباتر شده ای، شاید هم زشت تر.

هیچ قطعیتی نیست.

بیست سال عمر را در نادانی گذرانده ای.

فقط میدانی فشنگ چیست و باید کجای تفنگ باشد.

میدانی جنگ چیست.

نمیفهمی جنگ چیست.

میدانی.

نمیفهمی.

انگار بیست سال قبل بوده باشد، از بغل بابات دویده باشی پایین.

زیر چکمه رژه سربازان له شده باشی.



من هنوز نمیفهمم چطور ممکن است کسی نسبت به بدحالی برادر خود بی تفاوت بماند،

نمیفهمم چطور میشود مادر بزرگ ها را از نوه ها جدا کرد،

نمیدانم آن مادری که فرزند هشت ساله ش را رها میکند و می رود، به کجا میرود، دوست دارم بدانم فکر میکند که به کجا میتواند برود.

من نمیفهمم چرا همه دنبال بیشتر برداشتن و بیشتر کشیدن و بیشتر خوردن و بیشتر بردن هستند،

نمیفهمم چطور باید پدری را مجاب کرد که گاهی هم بااااید بتواند،

من نمیفهمم چرا آن روز باید بحرف خاله م گوش میدادم و با دوستم که چیزی را داشت که من نداشتم. قهر میکردم.

و نکردم.

شاید نفهمیدنی ست،

فکر کردن به فهم نفهمیدنی ها؛ مرا تبدیل به کسی کرده که اگر تنها و تنها یک خاصیت داشته باشد، یقینا آن خاصیت دوست بودن است.

اینطور بخوانید که نام دیگر من دوست است.

صدفِ دوست.



تمام داستان های عاشقانه عالم خسته کننده ند.

آنجا که دنبال نقاطی میگردند برای یکسان شدن، شبیه شدن، کار مطلوب را در موقعیت مطلوب کردن.

توان فکر کردن ندارم و مدام از سوی کسی به فکر کردن دعوت یا حتی مجبور میشوم. 

جدایی همیشگی از اجتماع، برای من نه مطلوب ، نه دلپذیر ، نه زیبا ، نه حتی فکرکردنی ست ; بلکه دقیقا ضروری ست.

درصد بالایی از وجود من در بودن در خودم تعریف میشود. مثل بخش عظیم آب پرتقال که پالپ های پرتقال است و 

تصور کنید مورد پرسش باشد که "که چی که پالپ داری؟ میتونی نداشته باشی و اتفاقی نمیافته".


میبینید عزیزان؟

همه چیز دقیقا همین قدر مسخره و مضحک و بی معنی ست وقتی چیزی در من به تکاپوی چیزی که در من نیست، به جنبش برمی خیزد.

و اوج این اضمحلال جایی ست که چیزی که نیست بخواهد به تولید تئوری مستقلی برخیزد و اعلام موجودیت کند.


تمام دنیای این روزهای من به فکر مرگ مادرم، نشانه های مرگ مادرم، زندگی نه چندان مطلوب پدرم در دنیایی که از آن نیست ولی باید در آن زندگی کند، خودم ، بدن دردم، افکار افگارم، زیبایی های بی اهمیتم، توانمندی های محدودم که از همه شان متنفرم، انگیزه نابودشده م در کنج سینه، تپش قلب، عشق به کسی که دوستش دارم و باز فکر مرگ مادرم،

تصاویر روز مرگش و تمام حسرت من در خفقان آن روز میگذرد.


و او در به در ، در من دنبال شوق زندگی، عشق، تمایل به حضور در جمع و نشانه های برای لایق زندگی بودن میردد.


نیستم.من لایق این دنیای زیبا نیستم.

زندگی با تمام ویژگی هاش در من تبدیل به سفری شده که بارها با پای پیاده آن را دویده م و در لحظات آخر روی آسفالت کشیده شده م.

همین.


دچار فوران فکری شدن، میتواند نشانه چیز خاصی باشد و یا نباشد.
اهمیتی هم ندارد.
انگار که زندگی، چیزی ست شبیه خسته شدن از خسته شدن.
یا بدحال بودن از بدحالی.
باز فرقی نمیکند.
چیزی که وجود دارد همان امر متقدم است.
خسته بودن.
اینکه از خستگی، خسته باشیم یا نه، تفاوتی در اصل قضیه که خستگی ماست، ایجاد نمیکند.
و اینکه.
١. کنار آمدن با کسی که فکر میکند به اون ظلم شده و حق او از زنده بودن ، بیش از این چیزی ست که حالا دارد و به آن دسترسی دارد، سخت است.
شبیه زندگی در یک مرداب.
شبیه گیجی قبل از شروع دست و پا زدن.
٢. بخش عظیمی از دوست داشتن یک نفر، در این خلاصه میشود که در او چیزهایی را ببینیم که هیچکس نمیبیند و بتوانیم چیزهایی را ارزش گذاری کنیم که کسی نمیکند.
٣.انگار انتهای رفاه و زیبایی زندگی مان، ده سال بعد باشد.
مثل خنکی مطبوع کولر گازی اتومبیل زیر نور خیابان و صدای عصار که از رادیو پخش میشود.


احساس رضایت از خانواده، احساس نیک و پاس داشتنی و احتمالا یاددادنی (گرفتنی) است.

و در این سطح، شاید حتی ربطی به چه طور بودن خانواده نداشته باشد ولی وقتی باید زندگی کنی و این پاسداشت را اجرا کنی، چه گونه بودن است که مهم میشود.

احساس ضرورت در لمس هرچیزی تا عمق.

هم- اندیشی (حسی)

دگرخواهی (نخواهی)

و هزاران مفهوم دیگر که در تعامل شکل میگیرند.


احتمالا نوع پاسداشت ما هم درخودفرورفتن بوده باشد.

وقتی همه تمام میشویم، من به کتاب هایم میخزم.

پدربزرگم جزء های باقیمانده قران ش را میشمارد.

مادرم بافتنی می بافد یا یک سوره جدید را شروع و تمام میکند.

پدرم فیلم سینمایی جدیدی میبیند.

برادرم،

برادرم یحتمل هنوز برای فهم این واقعیت که باید به خودش پناه ببرد کوچک است و نمیداند خودش کجاست.

شاید در بازی های کنسول جدیدش.

شاید در صفحات فوتبالیست انگلیسی مورد علاقه ش.

شاید در قلب یکی از ما ها.


عبارت ها، آوا ها و حتی تکانه های جالبی بین من و علی به جریان افتاده.

ذهنم را پر از کلمه میکنم که بپاشم به صورتش و باز با سکوت تام، به زیر بغلش میخزم. کمرم درد میگیرد، کتف و شانه م تیر میکشد، تمام خونم با سرعت داغ میشود و در من می دود.

همه ش به شوخی باهم حرف میزنیم. هر لحظه برای بیرون کشیدن هم از فکر، به طعنه میگوییم "عارررره"

مسخره شده.

یا شاید قشنگ،

اینکه من چقدر سخت زندگی کردم تا به نقطه ای برسم که دوست داشتن، درست و دقیق به اندام جهان من بنشیند، کار من بوده. لابد کار خدایی هم بوده که اگر باشد قشنگ تر است.

همه ش از زیبا دیدن اوست.

وگرنه من که هیچوقت قشنگ نبوده م.

اگر هم باشم، از زیباتر دیدن اوست.


+نمیدانم این حالت ها تا کجا ادامه خواهند داشت.

نمیدانم دوست دارم این حالت ها تا کجا ادامه یابند.

حتی نمیدانم حالا دارم درست میبینم یا نه ولی احساس اطمینان از محبت او، قطعا زیبا ترین حسی ست که من تا بحال تجربه کرده م.

حس گرامی داشته شدن بخاطر وجودم، به من آمدنی ترین حسی ست که با تمام گرامی بودن های قبل از اینم فرق دارد.

حتی با حس دختر عزیز خانواده و فامیل بودن.


++ ای کاش من بتوانم این همراهی را قدر بدانم.


باز به  قله افسردگی م برگشته م. وقتی دوستی از افسردگی میگوید درحالیکه هیچ از حال من نمیداند، با تمام وجود خشمگین میشوم و فریاد میکشم ولی این واکنش ها تمام کاری است که میدانم نباید انجام دهم.

برای فرار، به آینه پناه میبرم.

به ترس ها. و برای ترس ها برنامه میریزم. برنامه زیباسازی برای ترس نزدیک این روزها. ترس دهن پرکن. ترس گول زننده.

اقامت سه ماهه تحصیلی در بلژیک.

ساعت ها از تمام کارهام میزنم و تحقیق میکنم.

تحقیق در زبان و شکلات و ورزش برای ساعات افسردگی.

به عکس ها گاه میکنم و خودم را آنجا تصور میکنم.

حتما هرروز گل میخرم که با این درد گل نخریدنم مبارزه کنم.

حتما زیاد کتاب مبخوانم. آن قفسه های خالی را با کتاب های فارسی پر میکنم و زبان جدیدی یاد میگیرم.

میترسم. دل تنگ میشوم.

حتی به علی فکر میکنم که زندگی محقرم را بهش نشان میدهم. که می آید و بغلش میکنم و دردها تمام میشود. ولی در لحظه از او هم منزجر میشوم. به محض آمدن خوبی در تصوراتم همه چیز متلاشی میشود. ایکه من استحقاق هیچ زیبایی ای را ندارم و اینکه خوبی ای در فرار نیست.

فرار از زندگی فعلی برای ساختن زندگی ای بهتر.

علی رفته.

باز در اتاق با کتاب هام تنها مانده م.

لابد تا آن وقت کتاب هایی که پونه برام خریده تمام شده اند و دارم خون خورده میخوانم یا مثلا کتابی از یالوم.

آفتاب غروب میکند.

کلاس زبانمم را میروم.

فردا شنبه است و بناست بروم یکی از همین شهر های اطراف.

امروز وقتی برمیگشتم خانه، از مغازه دست دوم فروسی، قاب عکسی بی مصرف مربوط به خانواده ای بعد از جنگ جهانی خریدم.

شاید برای همین لوکاس باشد - شخصیت سه گانه آگوتا کریستف-

با خانواده م تماس تصویری دارم .


کاش میشد همین اتاق را اجاره کنم .

 با صد یوروی باقیمانده میرفتم همه قاب عکس های دست دوم فروشی را میخریدم.

بعد آفتاب می افتاد به چشم م.

علی زنگ زده بود. هنوز نمرده بود. ولی من بنا بود چندساعت بعد بمیرم.

شنبه ای در یکی از جاده های اطراف گنت به طرف یکی از همان شهرها، مثلا بروژ.


 

مستندی از سیبری میدیدیم با نام "روسیه از فراز درختان" با فیلم برداری هوایی از مرزها و شهرهای شمال روسیه.

پدربزرگم، در باکو به دنیا آمده. در آغوش خانواده ای که حالا فرزند آخرش را میدید. وقت قحطی. هرکه جربزه داشت فرار میکرد به کشور شورا ها. باکو بهترین جا برای یک آذری بود.

دوسال به زبان روسی، مدرسه رفت.

وقتی هنوز نمیتوانست چهار را در هفت ضرب کند، شوروی دیگر پناهنده نمیخواست.

هر روز اطلاعیه میدادند که مهاجرین و پناهنده ها اخراج ند. هرروز مامور به خانه های میریخت وتهدید به اخراج خاواده از مرز ها میکرد.

هرکه مقاومت میکرد، به اردوگاه کار اجباری برده میشد.

سیبری. سرزمین یخ بندان ها. پدرش را برای کار اجباری بردند و مادری با سه فرزند- که کوچکترین آنها پدربزرگم بود-  و یک فرزند خوانده که به عشق پزشک شدن با خانواده عمویش به شوروی رفته بود، تنها به ایران و روستای پدری ش بازمیگردد.

فرزند خوانده ای که بعد از بستن در دانشگاه ها به روی مهاجرین هر شب درس ها را از همسایه بغلی میگرفت و بعد از بازگشت به دهات، همه را درمان میکرد.

پدربزرگ پدرم تا پایان جنگ دوم جهان و تا برگرداندن اسیرها و کارگران بلشویک ها، هنوز در سیبری دام پرور بود. مردی که گوسفد داری ش، به درد کمون خورد.

مردی که لابد در تاریخ باید ثبت میشد و حالا فرزندانش در اتوبوس های کثیف مرزی درحال ورود به کشور بدبخت شان بودند.

مردی که وقتی برگشت، دخترش اولین فرزندش را باردار بود و دو ماه بعدش سر زا مرد.

مردی که فرزند نه ساله ش دیگر 18 ساله بود و حالا 87 سالش تمام شده و پدربزرگ من است.

پدربزرگی که خصائص آن روزها را هنوز با خودش دارد.

هنوز وقت صحبت از قحطی، خفقان گلویش را میفشارد و هنوز در این فراوانی و وفور، فکر میکند هرچیزی که بلااستفاده است باید تعمیر شود و بارها استفاده شود.

کسی که سالها زجر کشید و مهاجر اجباری بود.

انگار که اجبار رفتن و ماندن، در طالع ما باشد.

اجبار زندگی در کشور کمونیست ها. اجبار کار در تهران بورژا ها. اجبار کشاورزی در زمین خان ها. اجبار تحمل زندان به تهمت ناروا.

کسی که به تهمت قتل به زندان افتاد و بعد از یازده ماه، توانست بار دیگر در تهران با هفت فرزند غریبش ملاقات کند.

کسی که انگار هنوز هم در جنگ است و ترس مرگ ش وقتی من نباشم، تمام وجودم را میلرزاند.

ترس غربت همیشه گی مردی که هرروز در غربت است.غربت خودساخته و دیگری-ساخته.


هرشب صدای همهمه و صحبت های شبانه از بیرون، توی کوچه، میشنوم.

هر شب فکر میکنم به حنجره انسان و آوا ها.

و احساس غربتی در شنیدن این همهمه به من دست نمیدهد.

لابد باید به نظر بدیهی برسد، که در دقت است که متوجه غربت میشوم.

وقتی از vala گفتن شان یا ایک ایک کردنشان، زمختی زبان هلندی را حس کنم، واقعا متوجه غربت میشوم ولی مگر انسان در دقت هایش انسان است و نه در همهمه هایش؟

عجب سوال بیجا و دم دستی ای.

همه چیز اینقدر هم ساده نیست.

مثلا پدرم فکر میکند که فرانسوی های خوشبخت میتوانند به ایرانی های بدبخت فکر کنند.

پدرم متعجب است که چرا آنها دوست ندارند با واقعیت ایران مواجه شوند و متعجب نیست که چرا دوست من که ساکن بهترین محله تهران است، اغلب دوست ندارد از حال مهاجرین بدون شناسنامه در میدان بهارستان چیزی بداند.

احساس تعلق، همان چیزی ست که در همهمه ها گم میشود و در سکوت ها پررنگ.

چه کسی باورش میشد؟

که یک اتاق شانزده متری در چهل کیلومتر با اقیانوس آتلانتیک شمالی، این چنین به قامت من بنشیند؟

احساس میکنم، در تمام بغض ها و کابوس ها و اشک های من، روی تخت، زیر تکه پارچه قلمکاری که از طبقات کتاب بالای سرم، همیشه در تصویر پیداست، چیزهایی هست از جنس همهمه و وفور.

آانگار هیچوقت در وفور هیچ چیزی را ندیده ام.

وفور مادر.

وفور خانه.

وفور دوست.

وفور وطن.

وفور خیابان انقلاب.

حالا هم وفور من که کمتر از هرچیزی، شامل من میشود.


حالا دیگر موقتی بودن و گاه‌بی‌گاه‌ی تبدیل به عادت زندگی من شده. چیزی که هر روز مرا با واقعیت زنده بودن‌م مواجه میکند پ هر روز مرا میترساند.

کسی جایی نوشته بود این فقط از دست دادن هاست که ترس از دست دادن را تحمل کردنی میکند.» وقتی هر روز به از دست دادن نظم زندگی خود فکر میکنم، شگفت زده میشوم. من‌ای که در عمرم نتوانسته بودم حتی -یک- عادت روزمره بسازم، حالا باید در بی عادت ماندن خود، رایج باشم. باید به خوابیدن در یک اتاق با دختر ترکیه ای و دختر کرواسی سیگاری و سحر مهربان عادت کنم.

نوشتن بی پایان از چیزی که مفهومی ندارد و یحتمل اطلاعات خاصی به انسان اضافه نمیکند، بی معنا بنظر میرسد.

به گنت برگشته ام. برای کمتر از هفت روز؛ و خیابان ها، مال من اند. انسان ها، جزیی از من اند و آن مهمان ناخوانده و مایه عذاب صاحب خانه که بودم، حالا شده مثل هر نغازه ای در مرکز شهر. مثل ایستگاه های ادرار وسط خیابان های فرعی. مثل سیم های اتصال تراموا.

و هنوز با حسرت. حسرت ندیدن خانواده. نداشتن خاله ای در این شهر برای زیر و رو کردنش با روزمره ترین حالت ممکن و نه با حال غریب کسی که ندانسته وارد فضایی شده که نمیداند از آن جا چه میخواهد.

بد مینویسم.

اما باید بنویسم.

دارم به سفرهای طولانی عادت میکنم.

دارم میتوانم خودم را در حمامی بشویم که کس دیگری هم جز نزدیکانم به آن میرود.

دارم سکوت میکنم و لبخند تحویل میگیرم.

دارم تمرین مهربانی میکنم وقتی صبح ها از شیب پنجاه درجه مسیر خوابگاه تا دانشکاه در کوهستانی ترین شهر جمهوری‌چک، به نفس زدن میافتم و حتی گاهی چشم هام نمیبیند اما نفس میکشم. نفس های عمیقی از دود دودکش خانه ها که در اکسیژن بی‌پایان از حاشیه افتاده ست.

دارم بزرگ میشوم.

شاید روزی مادری شدم که از اولین عادت های شخصی زندگی، برای فرزندش گفت. عادت هایی که نه خانه‌گی هستند، نه خیابانی.

عادت هایی صرفا از جنس زندگانی.


انیمه مدفن کرم های شب تاب را دیدم. انگار خاطرات شنیده ام را مرور میکردم.

پدرم همیشه از آن شب زهرماری پاییزی میگوید که عمه یک ساله م را روی کولش گرفته و از این اتوبوس به آن مینی بوس جنوب شهر دویده و تمام بیمارستان های شهر را با بچه ای که انگار مرده بود، التماس کرده.

پدر دهاتی من که انگار نمیداسته آمبولانسی هم در تهران وجود دارد یا میدانسته و عقل هفده ساله اش نرسیده.

پدر بیچاره من ی بی سواد. مادری که قلب ش به اندازه تمام مهربانی های جهان بزرگ مانده بود. گاهی فکر میکنم شاید اگر حتی یک کتاب و فقط یک کتاب میخواند، نمیتوانست این قدر خوب باشد.

بابام، سر عمه یک ساله م را روی شانه اش گذاشته و فکر میکرده - این فقط یک تب ساده است. اما بچه از هوش رفته بوده. کمی بعد تشنج کرده بوده. بابام وسط مینی بوس بچه را خوابانده. تک و تنها و بی کس. بی آنکه بجز فارسی، چیزی از متعلقات تهران بداند.

الان فکر میکنم لابد آدرس بیمارستان را هم از راننده میپرسیده. لابد هر راننده چیز جدیدی میگفته.لابد بابام بدبخت ترین آدم تهران بوده در آن چند ساعت.

خواهرت را از بغل مادرت بگیری و بترسی تب ش خطرناک باشد.

لابد مادرت نشسته در خانه گریه میکند از اینکه نتوانسته بچه ها را در جای غریب تنها رها کند و حالا بچه اول و آخرش همدیگر را در اتوبوس های تاریک تهران بغل کرده اند.

بچه رو به موت است و پسر هفده ساله هرچه التماس میکند بچه را بستری کنند، نمیکنند.

پسر هفده ساله یاد گرفته باید قوی باشد. مگر میشود هم باباش سر هیچ و پوچ زندانی شده باشد و هم همه گوسفندهاشان را به قیمت یک خانه فکسنی در تهران نخریده باشند و هم حالا خواهرش بمیرد؟

اما لابد نتوانسته باور نکند. خواهر یکساله اش را بغل کرده و نشسته کف راهرو بیمارستان زارزار گریه کرده تا دل یک پزشک بحالش سوخته و بچه را احیا و بعد بستری کرده.

شاید وقتی ده نفر باور نکرده اند یک پسر بچه که نوزادی به بغل دارد با آن تیپ و قیافه دهاتی هم میتواند آدم باشد، رسیدن یک پزشک عادی سر شیفت شب بیمارستان و دلسوزی اش برای این دو غیرشهری، عجیب است.

لابد نمیشده چیزی جز این باشد.

بابام امروز عزادار تک تک آن ساعت هاست. عزادار فقر مطلق و پرچم افتخار گذشتن از مال برای انسان. از همان شانزده هفده سالگی، هیچ چیزی درجهان نبوده که بابام برای خانواده اش ازش نگذشته باشد.

لابد همین روحیه او را اینقدر ضعیف کرده.

لابد نمیتواند باور کند کسی کمتر از این مردانه گی را درحق دیگری ادا کند و وقتی هرروز میبینی که نه اینطوری هم نیست، کم کم شک برت میدارد که شاید اصلا اینطور نباشد

و من، عزادار همیشگی عزای او شده ام.

هرگز فراموش نمیکنم روز هفتم فروردین نودونه را که باصدای آرام که کسی نمیشنیدش، بمن گفت کل سال، غصه هایش را مرور میکند.

کسی چه میداند که افسردگی او، ملات آجر های زندگی چند نفر شده؟

 


وقتی در گنت بودم، مرد همسایه روبه رویی اتاقم، بالاترین طبقه که سقفش شامل شیروانی نیمه شیبداری می شد، هرشب می آمد جلوی پنجره و همسرش را میبوسید.

گاهی حتی سیگار زنش را که میان هوا و زمین روی طاق پجره باز نشسته بود میگرفت، روی همان لبه خاموش میکرد و او را میکشید بطرف خودش و میبوسید.

انقدر این کار تکرار شده بود که مطمئن شده بودم جای مناسب برای این کار، حتما لب پنجره است.

چهار ماه سپتامبر، اکتبر،نوامبر و دسامبر. هرشب در ساعت های مختلف درخانه بودنشان. مثلا هشت، نه، ده، دوازده. هروقت که بیدار بودم و روی میز رو به پنجره کاری انجام میدادم. ( اتاقم یک میز داشت که روی آن همه کار میکردم. درس میخواندم. تماس تصویری میگرفتم. غذا میخوردم.)

او می دید که من میبینم و چشمش را از من میگرفت و اگر لب بالا را رها کرده بود، این بار لب پایین را میگرفت.

 

یک بار نزدیک های کریسمس ( اواسط دسامبر)، درخت کاج نسبتا بلندی را آورد گذاشت لب پنجره و از زوایای مختلف از درخت عکس گرفت و وقتی دید من نگاهش میکنم، پرده را کشید.

 

در خانه مان که کمی قبل تر از کنترل این اوضاع قمر در عقرب، حتی پرده ها را به دیوار میخ کرده بودیم و الان هم پرده ها را باز نمیکنیم مگر صبح ها و مادرم تظاهر میکند که هوای آلوده برای تمیزی خانه ضرر دارد ( شاید هم باورش شده که از باز کردن پجره بدش میاید و پنجره ها به اجبار بسته نیستند.) ، یاد آن پنجره افتادم و آن سیگار و آن پرده طوسی رنگ که از روی عادت هرشب کیپ تا کیپ میکشیدمش.

ای کاش این بار که میروم گنت، هنوز آنها همان جا زندگی کنند و طبقه پایینشان مال آن دخترهایی باشد که یک شب درمیان مهمانی داشتند و وقتی داشتم ازشان عکس میگرفتم،متوجه نور دوربینم شده بودند و هرشب موقع شام برای هم دست تکان میدادیم.

ای کاش وقتی از گنت برمیگردم ایران، هیچ پرده ای از پشت پنجره هامان آویخته نشده باشد. حتی اگر  قرار نباشد هیچ مردی هرشب زنش را پشت پنجره ما ببوسد و حتی اگر خبری از مهمانی های دخترانه پنج نفری نباشد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها